::::: این خدا را مهربان پنداشتم:::::

ساخت وبلاگ
v :::::ما را فراموش کرده اند::::: :::::ما را فراموش کرده اند::::: دلم گرفته نازنین ازدوری ایران زمینهرروز که میگذرد زمانامید رفته از توانغربت نشینی تا به کی؟تنها شدیم در این جهان گاهی غمی آید به دلکو همدمی همسو شود از غصّه های بیکران ؟ ما را فراموش کرده اندیا رفته اند اجداد مان هر کس یه جایی دفن شده فرقی نماند پیرو جوان اوّل شدیم در کارهادر کشور بیگانه هاامّا شدیم بی همزبانسن میرود چون نردبانتا آسمان وکهکشانافسرده میگردد روانتاکی کنم گریه نهانتاکی کنم گریه نهان + نوشته شده در جمعه هجدهم اسفند ۱۴۰۲ ساعت 9:25 توسط سمیرا | ::::: این خدا را مهربان پنداشتم:::::...
ما را در سایت ::::: این خدا را مهربان پنداشتم::::: دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mis-samira بازدید : 5 تاريخ : دوشنبه 27 فروردين 1403 ساعت: 14:15

v :::::نشسته غم قطار'>قطار قطار::::: :::::نشسته غم قطار قطار::::: دلم میخواد داد بزنم روکوه ها فریاد بزنم صدام بره به آسمونبره بگوش کهکشون ابرها همه تیکه بشن بدست باد نیمه بشن بغض گلوی پر فشارنشسته غم قطار قطارفصل مشخص نداره هوای سرد یا که بهاررفته ها دیگه نمیآن مثل گذشته نمیخوان عطر گلها هم پریدهنفس تو سینه بریدهشکسته قلب ازآدمها سالهاست شادی ندیده برای ماندنش بزور وقت و زمان را خریده تا که رسد نوبتش یه جای دنجی لمیده یه جای دنجی لمیده + نوشته شده در یکشنبه بیستم اسفند ۱۴۰۲ ساعت 16:30 توسط سمیرا | ::::: این خدا را مهربان پنداشتم:::::...
ما را در سایت ::::: این خدا را مهربان پنداشتم::::: دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mis-samira بازدید : 5 تاريخ : دوشنبه 27 فروردين 1403 ساعت: 14:15

v :::::کوچه بود دنیای من::::: :::::کوچه بود دنیای من::::: سینه مالامال زدرد کوچه خلوت بیصداتاریک وسردآسمان هم گریه سرداد به حال زار من نم نم باران شروع کرد میخورد بر صورتم کوچه انگار پایانی نداشتهرچه میرفتم اتمامی نداشت زیر لب گفتم چرا من گم شدم؟ کوچه که اینقدر طولانی نبودخانه ها با من بیگانه نبود نم نم باران حی شدّت گرفتترس و وحشت در وجودم جان گرفت ناتوان وبی رمق از خستگیلرزشی افتاد تمام هیکلم با خودم گفتم کجایی بابای گلمدخترت تنها در جای غریب در میان گرگهای آدم نما مردم فریبهرچه سن بالا رود کمبود تو هم بیشتر استزندگی بیتو مثال مرغکیزخمی بی بال وپر است ناگهان دستی رسید بر سوی من صورتش مثل تو بود خندیدوگفتفکرکردی که تنها گشته ای ؟خیز زجایت بیا همراه من درخیالم دست تو در دست من هیچ نفهمیدمرسیدم بردر رویای من آری آری کوچه بود دنیای من کوچه خالیستامّا پربودازدیروزو امروزو خاطرات فردای منآری آری کوچه شد دوستم رفیقم همدم تنهای من گاه به شادی در کنارم گاه شریک لحظه های حسرت و غمهای من + نوشته شده در دوشنبه ششم فروردین ۱۴۰۳ ساعت 8:51 توسط سمیرا | ::::: این خدا را مهربان پنداشتم:::::...
ما را در سایت ::::: این خدا را مهربان پنداشتم::::: دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mis-samira بازدید : 10 تاريخ : دوشنبه 27 فروردين 1403 ساعت: 14:15